چطور کتابخوان شدم؟- ۲۱
در خانه ما همیشه مسئله «خواندن» وجود داشت/ بیشتر منابع مطالعاتیام را پدرم تأمین میکرد
زینب ایمانطلب، نویسنده و کارشناس کتاب کودک و نوجوان گفت: در خانه ما همیشه کتاب و روزنامه و بهطور کلی «خواندن»، وجود داشت. هر مطلبی که روی آن خطی نوشته شده بود مثل دورپیچ سبزی که خریداری کرده بودیم یا محصولاتی که روی پاکتش چیزی نوشته شده بود، کتاب، روزنامه و مجلههای پدرم که به خواندن آنها علاقه زیادی داشت، همگی منابع خواندن ما بودند و در دسترس.
سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه خداوردی: زینب ایمانطلب، نویسنده، مروج کتاب و کارشناس ادبیات کودکان و نوجوانان، در این گفتوگو از خاطرات اولین دفعات کتابخوانیاش و تأثیر خانواده بر این علاقه صحبت کرده است. او به یاد میآورد که از کودکی با کتابخانه و دنیای کتاب آشنا شده و علاقه به مطالعه را از پدر و مادرش به ارث برده است. ایمانطلب بهویژه از تأثیر پدرش که خود علاقهمند به مطالعه بود، بهعنوان مشوق اصلی خود یاد کرده.
این مروج کتاب و کتابخوانی در این گفتوگو به این نکته اشاره کرده که در دوران کودکی، کتابها بیشتر برای سرگرمی و کسب دانش بودند؛ اما با گذشت زمان، نگاهش به کتاب تغییر کرده است بهویژه در نوجوانی به تأثیرات عمیقتر ادبیات و رابطهاش با کتابهای فانتزی پی برده. زینب ایمانطلب معتقد است کتابخوانی نباید فقط با هدف افزایش سرانه مطالعه باشد؛ بلکه باید بهعنوان ابزاری برای تغییرات اجتماعی و فردی در نظر گرفته شود. این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
- خانم ایمانطلب، چگونه و چه زمانی با کتاب و کتابخوانی آشنا شدید؟ آیا به یاد دارید اولین کتاب داستان یا شعری که خواندید چه بوده است؟
در پاسخ به این سوال، میتوانم بگویم که تقریباً از زمانی که حافظهام یاری میکند و میتوانم به خاطر بیاورم، یعنی در حدود چهار، پنج یا ششسالگی، با کتابخانه آشنا شدم. در خانه ما همیشه کتاب و روزنامه و بهطور کلی «خواندن»، وجود داشت. هر مطلبی که روی آن خطی نوشته شده بود مثل دورپیچ سبزی که خریداری کرده بودیم یا محصولاتی که روی پاکتش چیزی نوشته شده بود، کتاب، روزنامه و مجلههای پدرم که به خواندن آنها علاقه زیادی داشت، همگی منابع خواندن ما بودند و در دسترس.
از آن زمان که چشم باز کردیم، با این دنیای کتاب و مکتوبات آشنا شدیم. متأسفانه اولین کتاب داستانی را که خواندم به خاطر نمیآورم؛ اما به یاد دارم در کنار مجلههای زیادی که میخواندم کتاب «سفر به سرزمین وحشیها» را فکر میکنم کلاس چهارم بودم که میخواندم و خیلی دوست داشتم و دو کتاب وجود داشت که بسیار آنها را برای خودم و دیگران میخواندم: «سارا کرو» و «دختر کبریتفروش». این داستانها را خیلی دوست داشتم و آنها را به مدرسه میبردم و برای بچهها میخواندم.
- مشوق اصلی شما برای کتابخوانی چه کسی بود؟ آیا اصلاً برای کتابخوانشدن باید تشویقکنندهای حضور داشته باشد؟
مشوق اصلی من، والدینم بودند؛ بهویژه پدرم که علاقه زیادی به مطالعه داشت. زمانی که من کلاس اول بودم متوجه این موضوع نبودم؛ اما اکنون برایم جالب است که من آنزمان بهطور مداوم در حال خواندن بودم. به یاد دارم که وقتی در ماشین بودیم، بلندبلند هر چیزی را که روی در و دیوارها نوشته شده بود، میخواندم. به یاد دارم که کنجکاو بودم بدانم روی پاکتی که دور لیوان پیچیده شده بود یا روی روزنامهای که به دور چیزی پیچیده شده بود، چه نوشتههایی وجود داشت. این کنجکاوی را پدرم به من منتقل کرده بود. این علاقه به شعر، ادبیات و داستان در خانواده ما بود – مادرم ادبیات شفاهی و پدرم ادبیات مکتوب– و این تأثیرات، علاقه به مطالعه را در من ایجاد کرد.
یک بار در سال اول دبستان با ماشین پدر یکی از دوستانم به بیمارستان میرفتیم تا از یکی از دوستانمان عیادت کنیم. در حین رفتن به بیمارستان، شروع به خواندن دیوارنوشتهای خیابان کردم. یک جایی راننده گفت که دیگر بس است و احساس کردم دارم چیزهای نامربوط به بچهها را بلندبلند میخوانم. البته بعدها فهمیدم که آنزمان نمیبایست اطلاعاتی از برخی نوشتهها داشته باشم؛ زیرا برخی از نوشتههای روی دیوار مناسب سنوسال ما نبود.
به نظر من، برای کتابخوانشدن باید مشوقی وجود داشته باشد؛ اما این مشوقها انواع مختلفی دارند. اگر تنها تشویق خالی برای به جایی رسیدن کافی بود، دیگر نیازی به عوامل دیگر نبود. واقعیت این است که فردی که مشوق است نیز باید خود دارای ویژگیهایی باشد تا بتواند دیگران را ترغیب کند؛ مثلاً خودش برای خواندن شوق و ذوق داشته باشد. همیشه مشوقها جنبه مثبت ندارند؛ برای مثال در مورد مشوقهای من، گاهیاوقات این مشوقها جنبه منفی هم داشتند یعنی اگر ما کتاب میخواندیم، از انجام برخی کارها معاف بودیم.
ما بچههای دهه ۶۰ هستیم و جایی بزرگ شدهایم و در شرایطی زندگی کردهایم که امکانات کمی داشتیم. ما برای خرید باید مسافت زیادی پیاده میرفتیم و بهعنوان یک بچه کارهای زیادی برای انجامدادن داشتیم. یکی از راههایی که میتوانستیم از زیر کارها فرار کنیم، خواندن کتاب بود. به همین دلیل، وقتی من مشغول خواندن کتاب بودم، پدرم دیگر از من نمیخواست که به حیاط برویم و کارهایی مانند جداکردن تخمهای آفتابگردان را انجام دهم و این موضوع خرسندم میکرد؛ زیرا انجام این کار برایم آزاردهنده بود. این هم بهنوعی برای ما مشوق بود. میتوان گفت که کتابخوانی برای من معادل با دریافت یک سری تسهیلات بود. پدرم بیشتر به این شکل برخورد میکرد و من نیز از این فرصت استفاده میکردم تا بتوانم بیشتر بخوانم.
- آیا احساس شما به کتاب و تعریفی که از مطالعه در سالهای کودکی و نوجوانی داشتید با احساس و تعریفتان در سنین بزرگسالی تفاوتی کرده است؟ چه متغیرهایی بر این تغییر اثر گذاشتهاند؟
بدیهی است که پاسخ به این سوال مثبت است. احساس من به کتاب و تعریفی که از مطالعه در دوران کودکی داشتم، با احساس و تعریفم در بزرگسالی تفاوتهای درخور توجهی دارد. در دوران کودکی، کتاب برای ما وسیلهای سرگرمکننده و ابزاری برای کسب دانش به شمار میرفت. خود کتاب، موضوعیت خاصی نداشت و بیشتر بهعنوان یک وسیله تفریحی تلقی میشد. بنابراین، هنگامی که از من میپرسند چه کتابهایی خواندهام، شاید بعدها که بزرگتر شدم، نام برخی از کتابها به یادم بیاید؛ اما اکنون نام بیشتر کتابهایی را که خواندهام فراموش کردهام و حتی نویسندگان آنها نیز در خاطرم نیستند؛ زیرا این مسائل در آنزمان برای من اهمیتی نداشت.
با گذر زمان، متوجه شدم که انسان میتواند هویت خود را حول کتاب و حتی هویت شغلیاش شکل دهد و در حوزه کتاب و کتابخوانی فعالیت کند؛ اما در دوران کودکی، من در این فضا نبودم ولی دوستانی داشتم که در این زمینه فعال بودند و از آثار نویسندگان مختلف و ادبیات کشورهای گوناگون مطالعه میکردند. با بزرگترشدن، دستهبندیهای خاصی شکل میگرفت؛ اما در دوران کودکی چنین چیزی وجود نداشت.
از نوجوانی به بعد، توجه ما به این مسائل دقیقتر و ذهن مقایسهکننده ما بیشتر تقویت شد. همچنین، لذتی که شاید در دوران کودکی از مطالعه میبردیم، اکنون در برخی موارد کمتر شده است؛ چراکه نگاه ارزیابانهای که به آثار داریم، باعث میشود آن لذتی که در کودکی از کتابخواندن تجربه میکردیم و خود را به دنیای کتاب میسپردیم، کاهش یابد.
- کتابخواندن به معنای صرفاً مطالعه و افزایش سرانه مطالعه، آیا امر درستی است؟
کتابخواندن به معنای صرفاً مطالعه و افزایش سرانه مطالعه، از نظر من چندان معقول نیست. به نظر نمیرسد کسی با هدف بالابردن سرانه مطالعه اقدام به خواندن کتاب کند. افزایش سرانه مطالعه میتواند برای یک جامعه و کشور مفید باشد و خوب است که برنامهریزان در صورت تمایل، برای این موضوع برنامهریزی و تلاش کنند؛ اما باید توجه داشت که سرانه مطالعه از یک نکته مهم حکایت میکند: سبک زندگی. به عبارت دیگر، در سبک زندگی افراد، باید به اهمیت امر خواندن و نوشتن توجه شود.
برای مثال، حتی اگر یک دزد یا قاچاقچی نیز کتاب بخواند، نمیتوانیم بگوییم این امر فضیلتی محسوب میشود؛ اما ممکن است امیدی به تغییر در رفتار این افراد وجود داشته باشد. امید به اینکه با ورود به مسیر خواندن و مواجهه با محتوای جدید، سبک زندگی آنها تغییر کند.
داستانی معروف وجود دارد که در آن یک دزد در حین دزدی، صدای قرآنخواندن صاحبخانه را میشنود. در آنجا آیهای مطرح میشود که میپرسد: «آیا وقت آن نرسیده است که کسانی که ایمان دارند، تغییر کنند؟» هرچند که دقیقاً یادم نیست این آیه چه بود؛ اما مضمون آن به این معناست که آیا وقت آن نرسیده است که افرادی که ادعای اصلاح دارند، در عمل نشان دهند که چقدر قابل اعتماد و آدمحسابی هستند. در نهایت، این دزد با رسیدن اطلاعات و آگاهی تغییر میکند. با توجه به تغییر فضاها و محیطهای مختلف، ممکن است امیدوار باشیم که افرادی که در حال افزایش سرانه مطالعه هستند، روزی تغییرات اجتماعی مثبتی را نیز رقم بزنند.
- رابطهتان با کتابخانه عمومی چگونه بوده است؟ آیا خاطرهای از حال و هوای امانتگرفتن کتاب از کتابخانه در ذهنتان دارید که برای ما تعریف کنید؟
شهر من، فردوس، اکنون بخشی از خراسان جنوبی است. در آن زمان که خراسان بزرگ بود، تنها یک کتابفروشی در آنجا وجود داشت. وقتی کودک بودم، یک مرکز کانون پرورش فکری و به نظر میرسد یک کتابخانه عمومی نیز در آنجا وجود داشت؛ اما به هیچیک از اینها دسترسی نداشتم؛ زیرا ما در قسمت نوساز شهر زندگی میکردیم که خانهها و ساختار اجتماعی آن جدید و جوان بودند و از مرکز شهر دور بودیم. بیشتر منابع مطالعاتی من، توسط پدرم تأمین میشد.
هنگامی که پدرم به سفر میرفت، مجلاتی چون «کیهانبچهها» و «سروش» را از کیوسکهای شهرهای دیگر خریداری میکرد. من در هیچ کتابخانهای عضو نبودم؛ البته در کتابخانه مدرسهام عضو بودم که چندان کتابخانه بزرگی نبود. بسیاری از بستگان ما معلم بودند و کتابهای زیادی به آنها اهدا میشد. بسیاری از این کتابها نیز متعلق به قبل از انقلاب بودند و این معلمان قبلاً آنها را جمعآوری کرده بودند. برخی از این کتابها در انبار قرار داشتند یا در خانههایشان در طاقچهها نگهداری میشدند.
به یاد دارم که کتاب ژول ورن را از خانه داییام برداشتم و خواندم. همچنین، چند کتاب از محمود حکیمی بزرگوار که اخیراً مرحوم شدند و نویسنده داستانهای دینی قبل از انقلاب بودند، در خانه عمویم مطالعه کردم. حتی برخی داستانهای جنایی احمد محققی را نیز خواندم که شاید چندان مناسب کودکان نبود؛ اما ما آنها را میخواندیم. این کتابها را نیز از خانه یکی دیگر از عموهایم برداشتم و مجموعهای از آنها را مطالعه کردم. البته کتابهای دیگری نیز وجود داشتند که متأسفانه نامشان را به یاد نمیآورم.
وقتی به دبیرستان وارد شدم و به دوران نوجوانی پا گذاشتم، محل زندگیمان به داخل شهر نزدیکتر شد و به مکانهای اصلی شهر دسترسی پیدا کردیم. در آن زمان، من هم عضو کتابخانه عمومی بودم و هم کتابخانه مدرسه. از آنجا که هم برای خودم کتاب میگرفتم و هم برای پدرم، همیشه کارت امانت را در اختیار داشتم. یادم است که آنموقع، کارتهایی وجود داشت که روی آنها یادداشتهایی نوشته میشد و ما جزو پُرخوانهای مدرسه بودیم.
در مورد خاطرهای که از امانتگرفتن کتاب دارم باید بگویم نه با جزئیات اما به یاد دارم که در آنزمان به کتابخانه میرفتم و آقایی مسئول کتابخانه عمومی شهرمان بود. در برخی روزها او در کتابخانه حضور داشت و در برخی دیگر، خانمی به کار مشغول بود. این آقا بهخوبی متوجه شده بود که من علاقهمند به کتاب هستم و معمولاً در شیفت او به کتابخانه میرفتم. او فردی خوشبرخورد بود، برعکس آن خانم که هرگز به چشمان من نگاه نمیکرد و گویی در یک کارخانه مشغول به کار بود که باید رفتاری سرد و بیاحساس داشته باشد. احساس او به هیچوجه شبیه یک متصدی کتابخانه نبود که باید دستکم گرمای عشق به کتاب را در خود داشته باشد. من معمولاً تمایلی نداشتم که با این خانم روبهرو شوم.
یادم است یک بار پنجشنبه زنگ زدم و دوست داشتم جمعه به کتابخانه بروم. وقتی به این آقا زنگ زدم، او گوشی را برداشت و فکر میکنم حدوداً ۱۵ یا ۱۶ ساله بودم. گفتم: «ببخشید، آقا! آیا کتابخانه عمومی جمعهها باز است؟» او به من پاسخ داد: «خانم، جمعهها مردهها هم آزادند.». بعد از قطع تماس، از مادرم پرسیدم منظورش چه بود. مادرم برایم توضیح داد که منظور آن آقا این بوده است که حتی مردهها نیز در یک روز استراحت دارند از ما چه توقعی دارید که جمعه هم سر کار باشیم. هر وقت میخواهم از جایی بپرسم که آیا تعطیل هستند یا نه، یاد این خاطره میافتم.
- در سنین نوجوانی، آیا پیش آمده است کتابی بخوانید و فکر کنید مناسب سنتان نبوده است؟
بله، به خاطر دارم حدوداً ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم و کتابهای جنایی میخواندم. نویسنده این کتابها، احمد محققی بود. این کتابها اصلاً مناسب سن من نبودند و نمیدانم چرا این کار را میکردم. همچنین، یادم میآید که در سنین ۱۲ یا ۱۳ سالگی، کتاب «جنایت و مکافات» را شروع به خواندن کردم. واقعاً چیزهایی از آن را نمیفهمیدم و اکنون هم چیزی از آن به یاد ندارم؛ فقط یادم میآید که هنگام خواندن این کتاب حس بدی داشتم.
به یاد دارم که کتابهای بزرگ علوی و آثار او را نیز در همان سنین میخواندم. برخی از آنها حس خوبی به من میدادند. برخی دیگر از کتابهایی که میخواندم نیز مناسب سن من نبودند؛ مثلاً در مجموعه داستانها به داستانهایی برمیخوردم که برای بزرگسالان نوشته شده بودند و برای سن من مناسب نبودند. علاوهبر این، کمی هم مجله میخواندم. پدرم به سفرهای زیادی میرفت و برای خودش مجله میخرید. من نیز مجلههایی مانند «سروش»، «کیهان» و مجله نوجوان را مطالعه میکردم. بعد از اینکه به نوجوانی رسیدم، عضو کتابخانه شدم و کتابهایی را امانت میگرفتم. پدرم مجلاتی مانند «خانواده» و دیگر نشریات را برای خودش تهیه میکرد تا وقتی در جایی استراحت میکرد و میخواست مطالب متنوعی بخواند یا جدول حل کند از آن استفاده کند. این مجلات بد نبودند؛ اما احساس میکنم بهتر بود ای کاش به جای مجلات، کتابهای بیشتری میخواندم.
- بهطور کلی، به چه موضوعاتی برای کتابخوانی علاقه داشتید؟ آیا اکنون این علاقه تغییر کرده است؟ امروزه بیشتر چه کتابهایی میخوانید؟
اتفاقاً همین چند وقت پیش در حال فکر کردن به این مسئله بودم که در دوران نوجوانی از کتابهای فانتزی بدم میآمد. در حال حاضر، من مشغول خواندن مجموعه «هری پاتر» هستم. به یاد دارم زمانی که نوجوان بودم و این مجموعه تازه در تلویزیون پخش میشد، نمیدانستم که مجموعه کتاب نیز دارد و فقط فیلمهایش را تماشا میکردم. در آن زمان، علاقهای به این فیلم نداشتم و ژانر فانتزی را نیز نمیپسندیدم. بعدها که میشنیدم بچهها درباره کتابش صحبت میکنند، باز هم به فانتزی علاقهای نداشتم و بیشتر به داستانهای واقعگرا تمایل داشتم. در حقیقت، داستانهایی نیز که خودم مینوشتم عموماً واقعگرا بودند و به سمت این نوع داستانها میرفتم.
فضای فانتزی و تخیلی شدید را نمیپسندیدم؛ اما تنها تخیلی که با اشتیاق مطالعه میکردم، آثار ژول ورن بود. با گذشت زمان و بزرگترشدن، متوجه شدم که داستانهای فانتزی نیز جذابیتهای خاص خود را دارند. فهمیدم که من از داستانهای واقعگرا در حقیقت داستانهایی را دوست دارم که روابط انسانی را به تصویر بکشند و این روابط میتوانند در دنیای فانتزی نیز اتفاق بیفتند. در ابتدا و از دور تصور میکردم که داستانهای فانتزی تنها شامل موجودات خیالی و فضاهای غیرواقعی هستند و احساسات و تغییرات درونی شخصیتها در آنها نمایش داده نمیشود؛ اما بعد دریافتم که در این نوع داستانها نیز میتوان به ابعاد عمیقتری از احساسات و تجربیات انسانی پرداخت.
کتابهای خوبی در این زمینه خواندم که باعث تغییر سلیقهام شد. علاوهبر این، به یاد دارم که در دوران نوجوانی، مثلاً در سنین ۱۳ یا ۱۴ سالگی، به مطالعه تاریخ علاقهمند شدم. خاطرات تیمور لنگ، نادرشاه، امیرکبیر و گاندی را مطالعه کردم و مدتی به تاریخخوانی بسیار علاقه داشتم.
- آیا شما فرزندی دارید؟ برای اینکه به کتاب علاقهمند شود چه کارهایی انجام دادهاید؟
بله، من دو فرزند دارم؛ یکی از آنها ۹ ساله و دیگری ۶ ساله است. بسیار دوست داشتم که آنها به کتاب علاقهمند شوند و به مطالعه روی آورند. از طرفی، در فضای خانه نیز این امکان را برای آنها فراهم کردهایم؛ بهطوری که کتابخانه نقش محوری در دکوراسیون و زندگی روزمره ما دارد. دسترسی به کتاب در خانهمان آسان است و ما همواره با کتاب و نوشتن سر و کار داریم. چون خودم به مطالعه علاقهمند هستم، کتابهایی را که میخوانم با اشتیاق انتخاب میکنم و این موضوع باعث میشود فرزندانم کنجکاو شوند و به سراغ آنها بروند.
البته هیچگونه اجبار و فشاری وجود نداشته و تمامی روشهایی که به کار بردهایم، به گونهای بوده که آنها خودشان آزادانه تصمیم بگیرند. ممکن است در چند سال آینده فرزندانم به دلایلی از مسیر مطالعه دور شوند؛ خصوصاً با سنگینتر شدن درسها و مسائل دیگر اما سعی میکنم آنها را در همین مدار نگه دارم و توجه داشته باشم که در حال حاضر چه حالوهوایی دارند و بر اساس آن باید چه کتابهایی در دسترسشان باشد.
تلاش میکنم هر چند وقت یک بار آنها را به کتابفروشی یا کتابخانه ببرم تا در مسابقات مربوط به کتاب و کتابخوانی شرکت کنند و فعالیتهای کتابخوانیای انجام دهیم که برایشان لذتبخش باشد. من معمولاً کتابهایی را که آنها میخوانند، زودتر مطالعه میکنم و گاهی اوقات وقتی چیزی را در بیرون میبینیم، باهم میگوییم: «این موضوع مانند فلان کتاب است» یا «این شخصیت، همانند شخصیت فلان کتاب همان کار را انجام داد.» اینگونه، کتابها همچنان در ذهنشان باقی میماند. میتوانم بگویم که تلاش کردهایم زندگیمان و روزمرهمان را با کتابها، شخصیتها و اتفاقات موجود در کتابها پیوند بزنیم.
- کتابخواندن چه تأثیری داشت که شما در آینده به سمت فعالیت در حوزه فرهنگ و ادب حرکت کنید؟
معمولاً از کسی که به کتابخوانی میپردازد، انتظار میرود که در آینده نویسنده یا ناشر شود و فضایی در عرصه کتاب و کتابخوانی داشته باشد. بااینحال، من احساس میکنم کتابخوانی، بهعنوان یک تجربه نیابتی، تخیل و نوشتن انسان را تقویت میکند و در هر مسیری به کار میآید. من از این لحاظ، به کتابخوانی روی آوردم که به کار کودک علاقهمند بودم. میخواستم در فضای کودک فعالیت کنم و وقتی در کنکور شرکت کردم بهطور شانسی، رشتهای را قبول شدم که با کودک مرتبط بود. دیگران نیز من را به این کار تشویق کردند؛ مثلاً وقتی بحثهایی در حوزه داستان و کتاب مطرح میشد، معمولاً ایدههای بیشتری نسبت به دیگران داشتم. در آن زمان بود که فهمیدم من که در حال تحصیل در رشته علوم تربیتی هستم، میتوانم کارم را با داستان و کتاب پیوند بزنم.
- آثار همکارانتان در حوزه نویسندگی را هم مطالعه میکنید؟ آخرین رمان نوجوانی که خواندهاید، چه نام دارد؟
بله، ما باید مطالعه کنیم. گلهای که دارم این است که دوستان بسیاری تمایل دارند در حوزه نویسندگی و کتاب فعالیت کنند بهویژه در زمینه کتاب کودک و نوجوان؛ اما متأسفانه کتابهای کمی میخوانند. من سعی کردهام خود را در این زمینه بهروز نگه دارم و آثار جدید و قدیم کودک و نوجوان و پژوهشها را مطالعه کنم. آخرین رمانی که در حال خواندن آن هستم، «تو خواب میکائیل هستی» نام دارد. دو سوم آن را خواندهام. همچنین، چند روز پیش «طعم سیب زرد» از ناصر یوسفی را میخواندم که آن هم درباره نوجوانان و چالشهای آنهاست.