کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

ایبنا گزارش می‌دهد؛

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

آقا مجید آموزگار، تصمیمش را گرفته بود؛ اما روشن نگه داشتن چراغ کتابفروشی، شناختِ راه از چاهِ بازار کتاب را می‌طلبید؛ اولین راه هم به قول بیزینس‌من‌ها، اطمینان از آینده کسب و کار جدید بود.

سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): چه جغرافیای آشنایی‌اند، کتابفروشی‌ها؛ پایتختِ محله‌های شهرما؛ این شهرهای دنج و روشنِ کوچه پس‌کوچه‌های دور و نزدیک ما. آجرچین‌شان، معماران دل‌به آسمان دوخته‌ای‌اند به نام کتابفروش؛ ساکنانش، بلندبختان نامیرا؛ به نام کتاب و قانون اساسی‌اش؛ عشق

و چه خیال نازک شادی است اگر کودکی دچار این «پایتخت» باشد!

دختران و پسران دبستانی خیابان زربافیان تهران، ۶ سالی می‌شود، به «پایتخت» نُقلی محله گمرک دچار شده‌اند و دوستِ کتاب‌های کهنه و نو آقای «آموزگار» ۶۵ ساله؛ مردی که با نوکردن ویترین، شد کتابفروش و کتابدار محله.

- «خرازی داشتم اما وقتی فروشگاه رو بازسازی کردیم، دیگه نمی‌خواستم کار قبلی‌مو ادامه بدم»

آقا مجید آموزگار، تصمیمش را گرفته بود؛ اما روشن نگه داشتن چراغ کتابفروشی، شناختِ راه از چاهِ بازار کتاب را می‌طلبید؛ اولین راه هم به قول بیزینس‌من‌ها، اطمینان از آینده کسب و کار جدید بود.

- «برادرم، اول موافق نبود؛ گفت: کتابفروشی!

اونم توی این محله؟!»

 

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

اما دوستی با کتاب و مهربانی و همراهی با دوستدران کتاب، دل آقا مجید را قرص کرده بود...

گفته بود: «اهالی محل رو می‌شناسم؛ حداقل سه نسل رو دیدم.» و باور داشت می‌تواند مبّلغ خوبی برای کتاب و کتابخون کردن مردم محله باشد… مرد خوش‌سابقه در دوستی با کتاب.

- «از اول به خوندن کتاب علاقه داشتم؛ می‌خوندم، به دیگران، مخصوصاً نوجون‌های ۱۵ ۱۶ ساله هم که می‌دیدم کتاب خوندن رو دوست دارن، امانت می‌دادم. بعد درباره همون کتاب‌ها باهاشون صحبت می‌کردم. وقتی می‌دیم، درک بهتری به کتاب‌هایی که خوندن پیدا کردن، کتاب‌های سنگین‌تری بهشون می‌دادم.»

اطمینان مردم محل و همنشینی با کتاب، شد دو اعتبار آقای آموزگار برای ورود به دنیا کتابفروشی...

- «اول سه طبقه بود؛ از پنل استفاده کردیم برای ساختن قفسه‌ها… به مرور زمان، همه استقبال کردند و گفتن کتاب‌هامون رو میاریم اینجا. البته بعضیا فقط حرفشو زدن و عمل نکردن،

خُب گفتم اول خودم پیش‌قدم بشم.»

تماشای مجیدآقای آموزگار که حالا پشت ویترینی نو، کتاب‌هایش را کنار هم می‌چیند، مردم محل را پای کار آورد.

«کتاب آوردن و همین‌طور حمایت شدیم. اضافه کردیم؛ (با خنده)

الان هم با کمبود جا مواجهیم. مجبور شدم

گوشه‌های مغازه هم کتاب بزارم. هرکسی، هر کتابی بیاره قبول می‌کنم؛ حقوق یا پزشکی…» برای آقای کتابفروش فرقی نمی‌کند

«شاید برای یک نفر مفید باشه»

«بسیاری از آدم‌هایی که توی این محله زندگی می‌کردند در رده‌های سنی مختلف، صرفاً برای خرید وسایل خرازی مراجعه می‌کردن اما بعد از شروع فعالیت کتابفروشی، دیدم نه؛ این‌ها به کتاب هم گرایش دارن، حتی کتابخونن. بیشتر باهاشون آشنا شدم. حالا یه‌جورایی کتابفروشی برای خیلی از بچه‌های ۲۰ سال به بالا، پاتوق شده...

 

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

 

این ۶ سال از عمر آقای آموزگار کتابفروش، خوش گذشته؛ نشانه‌اش لبخندی است که با گفتن هر خاطره از کتابفروشی‌اش بر لبش می‌نشیند.

مثلاً خاطره خانم دانشجوی حقوق که با دستی پُر از کتاب‌های آقای آموزگار راهی شهرش شده بود.

«می‌خواست، شیراز دفتر وکالت تاسیس کنه. یک کتاب حقوقی می‌خواست؛ پرسید: فروشیه؟ گفتم: خیر؛ فروشی نیست اما می‌تونم بهتون هدیه بدم. گفت: مگه میشه؟ گفتم: اگر بخوای بیشتر هم هست.

همه رو بهش دادم؛ اهدا کردم.

گفتم شاید دیگه نیازی نباشه بره تا راسته کتاب.»

 

«هستی»

پیوند آدم‌ها با کتاب، ماجرای هرروز همه کتابفروشی‌ها است اما همه ماجراها نمی‌شود خاطره؛ نمی‌شود «هستی» آقای کتابفروش.

به رسم همیشه، آقا مجید آموزگار، سر صحبت را باز کرده بود که «کتاب می‌خونی؟» و هستی پاسخ داده بود: «کتاب دوست ندارم.» شاید شبیه دخترکان لجباز، برای داشتن لوازم‌التحریر رنگارنگ مغازه، پا به زمین کوبیده بود اما از پدر پاسخی جز این نشنیده بود:

«پولاتو جمع کن، کتاب بخر» و باز پاسخ رد دخترک که «کتاب دوست ندارم»

«شروع کردم باهاش حرف زدن؛ دو تا کتاب بهش دادم؛ گفتم برو بخون اگر بَدِت اومد؛ دیگه کتاب نخر.»

بخشندگی آقای کتابفروش کار خودش را کرد؛ دو کتاب، به‌علاوه یک هدیه از بین لوازم‌التحریر رنگی‌اش را در بغل گرفت. پاداش این بخشندگی بوسه‌ای بود که دخترک وقت رفتن، از راه دور برای آقای کتابفروش فرستاد اما این پایان ماجرا نبود.

ماجرای دوستی هستی با کتاب که زیر سقف کتابفروشی آقای آموزگار شروع شد، به فضای مجازی هم رسید. مادرش، قصه‌خوانی‌های دخترک شیرین زبانش را منتشر می‌کرد؛ فیلم‌های کوتاهی که به دست آقای آموزگار هم رسید، و چقدر ذوق کرده بود از نتیجه میدان‌داری در اولین دیدارشان و قدردانی مادر، برای پیوند هستی با کتاب.

دو سالی است که آقای آموزگار، از هستی بی‌خبر است؛ از همان سالی که بعد از فوت پدر، همراه مادر رفت، گوشه‌ای دیگر از شهر.

«پیگیر شماره هستی‌ام تا

دوباره ببینَمِش!»

 

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

 

مرور تاریخ تولد کتابفروشی آقای آموزگار، یادآور خبرهای تلخ تعطیلی کتابفروشی‌های بعضی محله‌ای پایتخت است؛ نه اینکه نبودند آدم‌هایی از جنس مرد ۶۵ ساله خیابان زربافیان تهران اما به عدد، بیشتراند کتابفروشی‌هایی که پلاکشان از ۶ سال و اندی پیش، دیگر به نام کتابفروشی نیست! غمنامه‌ای ادامه‌دار.

آقای مجید آموزگار، در گوشه مغازه نُقلی‌اش، چند ردیف کتاب برای کتابخوان‌ها دارد؛ نه برای فروش؛ برای امانت دادن به دختران و پسران دبستانی؛ دوستانی از نسل چهارم ساکنان محله که کتابفروشی و کتابخانه آقای آموزگار، پاتوق بعد از مدرسه‌شان شده است. حرف هم را خوب می‌فهمند؛ چون زبان مشترک‌شان گفتن و شنیدن از کتاب است.

«[با خنده‌ای از سرذوق] برای بچه‌ها دفترچه درست کردم.»

کارت‌های کتابخانه را شبیه گل‌های گل‌فروشی، تک به تک بیرون می‌کشد و نشان می‌دهد. در این ۶ سال، بیشتر از ۱۵۰ دانش‌آموز محله، عضو «روزنه»؛ کتابخانه آقای آموزگار شده‌اند.

عمر قفسه کتابخانه عمومی آقای آموزگار، سه سال از کتابفروشی کمتر است؛ رتق و فتق امور این نقطه از جغرافیای محله در اختیار اعضای کتابخانه است.

«بهشون گفتم، کتابخونه مال خودتونه؛ خودتون میاید اینجا کتاب رو انتخاب می‌کنید و خودتون هم اسمتون رو می‌نویسی توی دفترچه امانات.»

اسم کتاب، اسم خودشون و تاریخ امانت گرفتن کتاب، همه به خط بچه‌دبستانی‌ها. دست‌نوشته‌های بی‌قرار؛ به یاد کودکی، به یاد کلاس و روزهای دبستان. دفتر امانت کتابخانه سه ساله «روزنه» محل ثبت احوالات دخترکان و پسرکان محله به آقای کتابفروش هم هست؛ مثلاً «نفس» که بعد از ثبت کتاب امانتی در پیام کوتاهی برای آقای آموزگار، از حس قلبی‌اش نوشته...

 

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

آرزوی آقای آموزگار

حرفمان که به حمایت از کتاب و کتابفروشی می‌رسد، یاد ۶ سال پیش را دوباره زنده می‌کند.

«وقتی کتاب‌های درسی از طریق کتایفروشی‌ها عرضه می‌شد، دلمون خوش بود، حداقل در چند ماه از فصل مدرسه به‌علاوه لوازم‌التحریر، میشه کاری کرد اما عرضه کتاب را از کتابفروش‌ها گرفتند.» درد مزمن کتابفروشی‌های محلی که دخل‌شان به رفت و آمد بچه مدرسه‌ای‌ها وابسته بود! اما خُب بعضی، در همین اوضاع و حذف کتاب‌های درسی از قفسه کتابفروشی‌ها، راهی ساختند؛ نمونه‌‎‌اش آقا مجید آموزگار با نو کردن ویترین و امانت کتاب؛ سقفی به وسعت یک کتابفروشی برای بچه‌ها بنا کرده و چه جغرافیایی امن‌تر از کتابفروشی!

حالا که ۶ سال تجربه کتابفروشی و کتابداری و چند دهه اعتبار دارد چرا به توسعه کارش فکر نکند؟ آستین‌ها را بالا زده و پاشنه‌ها را ور کشیده تا چراغ «کافه‌کتاب» محله را هم روشن کند. به سالن بزرگ سرای محله فکر کرده که اتفاقاً خانم مسئولش روزگاری مثل «نفس»، «هستی»، «مروه» و «ثنا» مشتری‌اش بوده و قول داده کمکش کند.

 

کتابفروشی؛ جغرافیای امن محله

  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •  
  •